المساعد الشخصي الرقمي

مشاهدة النسخة كاملة : أمومة قصة قصيرة لدرغوثي مع ترجمة فارسية



ابراهيم درغوثي
04/02/2009, 01:21 AM
أمومة

قصة قصيرة
ابراهيم درغوثي/تونس

ترجمها إلى الفارسية :
محمد سعيدي


مادری
شامگاه او را دیدم که بر پهلوی راست دراز کشیده وتوله های خود را شیر می داد.
چشمانش به رنگ عسل وگشاده بود.
پنج توله از پستان های او شیر می خوردند وبا پنجه های کوچک خود چنگ می انداختند.
سگ بر پهلوی چپ خفته بود.
سگ ما که نامی نداشت هر روز پیش از پدرم به مزرعه می رفت وتا شامگاه بازنمی گشت.
بر بیگانگان پارس می کرد وبر دوستان شادی می کرد.
ودر برابر آغل حیوانات کشیک می کشید.
در طول سال زمستان وتابستان،
بامدادان او را دیدم که بر پهلوی چپ خفته وتوله های خود را شیر می دهد.
انبوهی از مگسان سبز را دیدم که اطرافش می چرخیدند.
به او نزدیک شدم ویک توله را برداشتم.
شیر از دهانش سرازیر شد وصدا کرد.
او را رها کردم وبه پستان چسبید وبه مکیدن شیر پرداخت.
دوباره او را برداشتم وشیر از دهانش بیرون ریخت.
مگس های سبز بر روی سگ مرده فروافتادند...

أمومة


في المساء ،
رأيتها ممددة على جنبها الأيسر ، ترضع جراءها .
عيناها – لون العسل – مفتوحتان .
والجراء الخمسة ترضع الحليب من الضرع وتتناوش بالمخالب الصغيرة .
والكلبة نائمة على جنبها الأيسر .
كلبتنا التي لم تعرف اسما، والتي تسبق كل يوم والدي إلى الحقل، ولا تعود إلا في المساء.
تنبح على الغريب.
وتفرح بالصديق .
وتسهر قدام زريبة الحيوانات.
شتاء السنة وصيفها .

في الصباح
رأيتها ممدة على جنبها الأيسر ترضع جراءها .
ورأيت كدسا من الذباب الأخضر يحوم حولها .
اقتربت منها .
ورفعت جروا.
سال الحليب من بين شدقيه ، وهر.
تركته يسقط، فعاد إلى الثدي يمتص منه الحليب .
وعدت أرفعه، فعاد الحليب يسيل من بين شدقيه ...
وطن الذباب الأخضر ،
وحط على الكلبة الميتة .